نویسنده: محمد ثقفی
گزارشی از محلهای محروم در جنوب تهران
این جا محلهیِ ...[1] است. از مترو بیرون می آیم. آقا محسن خوب در و دیوار مترو را زیباسازی کرده است: بیگانه با چهره های محروم مردم.خانه های کوچک، دیوارهایی با نوشتههایی تکراری: پرسپولیس سرور استقلال ، ... مستضعف باشی و سرت را به کسانی گرم کنند که از قِبل همین غفلت تو در رفاه غرق شده اند. چهره ها آشکارا متفاوت از دانشجویان دانشگاهمان است؛ چهره هایی که خشونت فقر خشنشان کرده است. «درخت بیابانی چوبش سخت تر و درختان کنار جویبار پوستشان نازکتر است، درختانی بیابانی که با باران سیراب می شوند آتش چوبشان شعله ورتر و پردوام تر است.» (نهجالبلاغه، نامه45) آیا روزی می رسد که آتش چوب این درختان بیابانی عشرت ناصواب این درختان کنار جویبار را برهم زند؟
کوچه های تنگ و پیچ در پیچ، زنانی که به زحمت فرش های ماشینی مستعملشان را می شویند. عید نزدیک است، عیدی که مرفهین بی درد را به ویلاهایشان می رساند و محرومین را زمانی از فشار فقر غافل میکند. خانههای کوچک با حیاطهایی بعضاً پر از آشغالهای جمع شده: آهن قراضه، زبالههای پلاستیکی و.... باقیماندهی عشرت دیگران مایهی زندگی اینهاست. مدرسهای در انتهای کوچه، اثری رنگپریده از جملهای روی دیوارش: «اسلام حامی مستضعفین»، البته روی این دیوار پررنگتر است تا در ذهن مسئولین بالاشهر نشین.
پارکی زیبا، در ورودی پارک زده است: «همراه داشتن حیوانات دست آموز ممنوع!»، تنها حیوانات دست آموز این محل مرغ و خروس اند. پارکها خشونت محرومیت را کاهش میدهند ولی درد مرد را....
لیلا امسال کنکوری است و هر روز پس از مدرسه برای درس خواندن به کتابخانهی پارک می آید. پدرش تعمیرکار موتور است. ادبیاتش به شدت مذهبی است گرچه ظاهرش نه. در مدرسهی نمونه دولتی درس میخواند. مدارسی که آخرین تقلاها برای تحقق عدالت آموزشی اند. دانشگاه برایش یک آرمان است. دانشگاه ما برایش رؤیایی دست نیافتنی است. دانشگاه ما که برای اینها نیست! غالب دانشگاهیان دانشگاه های خوب تهران بچه های مسئولین و حجتیهای های بازاری و ثروتمندان بیدین اند که پول شهریههای میلیونی مدارس غیرانتفاعی را دارند.
اینجا میدان چهارمِ ... است. خبری از «ایستگاه های شکم» نیست: کافی شاپها، آبمیوهفروشیها، ساندویچیها و... . این جا جای مغازههایی نیست که نیاز کاذبی معرفی کنند و به لطف آن جیب خرپولها را خالی کنند. مسجدی قدیمی و فرسوده در کنار میدان است. کنار مسجد یک فرهنگسراست، معماری زیبایی دارد نه هماهنگ با دیگربناهای محله، بنری برای تبلیغ برنامهی جدیدش زده است: «کارگاه الگوی زیبا زیستن»! سوغات مرفهین برای مستضعفین. این قسم ژستها مناسب حال مترفی است که از شکم سیری و بی دردی به کسالت افتاده است.
علی با موتورش وارد فرهنگسرا می شود. ریش خاص و مدل موی فشِن. از خوبیهای آمریکا می گوید و این که برای پیشرفت باید با او دوست شد. ارزشهای غربی را بریده بریده بازگو میکند. از مرفهین و مسئولین بی مسئولیت برایش می گویم و شکاف فقر و غنا را برایش تصویر می کنم. بچههای بی بصیرت ما در ایام تبلیغات انتخاباتی به جای اتلاف وقت در میدان ولی عصر باید به میدانهای خزانه می آمدند. از حرفهایم خوشش میآید ولی از خودم نه! آخر من نمایندهی قشر شکم سیر هستم!
به محلهیِ ... میرسم. کوچهای طولانی است. پسربچهها مقوا آتش میزنند و سیگارت میاندازند. دختر بچهها هم کشبازی میکنند. روی دکل برق عکسهای تبلیغی احمدینژاد مانده است: «احمدینژاد خشم اربابان معبد را برانگیخته»، «ما می توانیم» و عکس سال 84 و 88 محمود در کنار هم که نشان می دهد مو و ریشش سفید شده است. محمود با آرای اینها رئیس شد ولی کاری در زمینهی متشکل کردن و نیرومند کردن آنها نمیکند. تو گویی باید همینگونه بمانند تا همیشه در برابر راستیها و چپیهای مرفه به احمدینژاد رآی دهند و خود، احمدینژادها نشوند. درست درکنار عکسهای محمود، خانهای که بخشهایی از آن از حلبی ساخته شده است. مرحبا! در شهر برج میلاد و تونل توحید خانهی حلبی هم هست. دخترکی از پنجرهی خانهای آجری به من سلام می کند.
وارد کوچه ای میشوم. کوچه بسیار تنگ است، تقریباً از آسفالت خبری نیست. خانههای بسیار کوچک یکی دو طبقه، آجری، سیمانی و بعضاً حلبی با پنجرهها و درهای داغان. پیرمردی کنار دیوار نشسته و جوانی مبتذلپوش که ساسی مانکن می خواند. پیرمرد اتاقی اجاره کرده است، پول اجارهی 25 هزارتومانی را به دشواری میدهد. مرفهین بیدرد که این فقر را میبینند دردشان میگیرد و کمی از سرریز پولشان را به اینها صدقه می دهند. کسی نیست بپرسد که چه شده است که کسی 25 هزارتومان اجاره را نمی تواند بدهد و دیگری در خانه ی هزارمتری به قرار متری هشت میلیون زندگی می کند که حالا از سرریز پولش صدقهای از سر اشرافیت و خودبرتر بینی به فقیری بدهد و انتظار تشکر و تملق او را داشته باشد.
چند کوچه پایین تر، یک ساختمان بزرگ و بدریخت، یک موتوری یک السیدی 34 اینچ آورده است. الله اکبر! کدام گشنه بورژوایی پیدا شده که در این محله ی محروم از این پزها می دهد؟ بالاخره وقتی پولداری ارزش شد همه دوست دارند به این ارزش متصف شوند و آن را به رخ دیگران بکشند.
بازارچهی کوچکی است. اجناس ساده تر و قیمت ها ارزان تر. کوچه ای تنگ و مردم گرم صحبت. فضای گرم و خودمانی ای که در بالای شهر و پاساژهای پر زرق و برقی که در آن چهرههای پرافاده به نخوت قدم می زنند پیدا نمی شود. روی دیواری نوشته است «احمدی نژاد مرد با جسارت ایران» این جا شعارنویسی کم است.
دختر بچه ها در کوچه ای پر از خانه های حلبی و سیمانی کشبازی می کنند. چهره های زرد و بی فروغی دارند. وضع آسفالت افتضاح است. شهرداری، خیابان ولی عصر را سنگفرش می کند تا جوانکی که با دوست دخترش آن جا قدم می زند فکر کند در شانزه لیزه است. بله! اوست که اگر در رفاه نباشد به خیابان میآید و می شود لمپن بورژوآی جنبش سبز و سطل آشغال آتش می زند و اگر دولتی پول مفت را از محلههایشان به سمت محلههای محروم و روستاها منحرف کند بلوا می کند. این بیچارههای زاغه نشین که راضی اند و نیاز به «حق السکوت» ندارند! همیشه برای دفاع از انقلاب هزینه می دهند و کم ترین خرج را برای نظام دارند «باید فرق باشد مابین دولتى که مىگوید من اسلام هستم و دولت اسلامى هستم، با دولتهایى که طاغوتى هستند. یک فرقش هم این است که عنایت شما فرماندارها یا خدمتگزاران به خلق، به این طبقه ضعیف بیشتر باشد تا آن طبقه بالا.» (صحیفه امام، ج9، ص123)
وارد مسجد کوچکی می شوم. نزدیک نماز مغرب است. مسجد آبادی است در این نا آبادی! فرشهای خوبی افتاده و تمیز است. این مستضعفین اند که بهترین چیزهایشان را برای خدایشان و دینشان می خواهند. هر کس وارد مسجد میشود به همه سلام می کند.
پس از نماز با حاج آقای پیشنماز صحبت می کنم. از مترفین و مرفهینی که به دانشگاه وارد می شوند می گویم و دیده نشدن مستضعفین در دانشگاه. در حین صحبت ما پیرزنی می آید و به ترکی مشغول صحبت با حاج آقا می شود. حاج آقا بعدا می گوید که آن پیرزن از کار افتاده است و پول اجاره خانه اش را همیشه کم تر و دیرتر و آن هم با کمک مردم (همین مردمی که خودشان هم چندان دارا نیست اند) می دهد. صاحب خانه اش هم گرچه خود محتاج است به او سخت نمیگیرد. می گفت تازه پارسال برایش بخاری خریدم و امسال می خواهم برایش کولر بخرم! (البته در صحبت های بعدی دیدم که خود حاجآقا هم هشتش گروِ نهش است)
با حاج آقا به مدرسهی علمیه اش در شهرری رفتم و دیدم کسانی را که در فقر علم دین میآموختند، همانها که به قول امام «با سرمایه داران زالوصفت سرآشتی نداشته و ندارند». در راه از ده سال تلاش نافرجامش برای خرید مسکن گفت و این که پس از هشت سال اصرار همسرش تازه امسال یک دست مبل چهارصدتومانی توانسته برای خانه اش بخرد. با این حال می گوید تازه من وضعم خوب است، طلبهها وضع فقیرانهای دارند! از وضع دانشگاه می پرسد و پس از شنیدن پاسخ من،زمانی را به تمجید از عزت بین المللی احمدی نژاد و انتقاد از مشایی پرداخت. «شما اگر در تمام جبههها نگاه کنید، یک نفر از مردم بالانشین و سرمایهدار را نخواهید دید و تمامى افراد جبههها از همین مردم محروم و زاغه نشین هستند، و این انقلاب مال آنهاست و بقیه فقط تماشاچى هستند» (صحیفه امام، ج16، ص232)
با شما هستم! با شما که درگیر بازیهای قدرت شده اید. با شما که محرومین را به حساب نمی آورید و هم با شما که محرومین را پیرو خود می خواهید و نه خود را نمایندهی آن ها. با شما که خرطوم بر بیت المال انداخته اید و کسی یتوان مبارزه بافساد شما را ندارد. با شما که جز مطالبات طبقهی مرفه خود را به رسمیت نمی شناسید. شما که از سر سیری و بی دردی به خیابان می ریزید و علیه آرای مستضعفین عرض اندام می کنید. شما لمپنبورژوآهای سبز که محرومین را بی فرهنگ و بی سواد و «جواد مواد» خطاب می کنید. بترسید! بترسید از قیام آن ها علیه ظلم جامعه و مفاسد حکومت. بترسید از انقلاب مستضعفین.
«این نمى شود که همان مسائل زمان طاغوت حالا هم اجرا بشود. یک دسته آن بالاها بنشینند مُرفَّه و هرچه بخواهند هرزگى بکنند، یک دسته هم این زاغه نشینهاى تهرانى، که همهتان مى بینید... اگر خداى نخواسته جمهورى اسلامى نتواند جبران کند این مسائل اقتصادى را، که اول مرتبهی زندگى مردم است، و مردم مأیوس بشوند از جمهورى اسلامى و مأیوس بشوند از اینکه اسلام هم براى آنها بتواند در اینجا کارى انجام بدهد، اگر در این محیط یک انفجار حاصل بشود، دیگر نه من و نه شما و نه هیچ کس، نه روحانیت و نه اسلام، نمىتواند جلویش را بگیرد.» (صحیفه امام، ج10، 334)
[1] نام محلاتی که گزارش از آن ها تهیه شد در متن حذف شده است.